کد خبر: ۱۲۳۳۶
۰۲ تير ۱۴۰۴ - ۰۸:۰۰
اسدالله، سرباز دلیری که یک‌تنه سنگر را حفظ کرد

اسدالله، سرباز دلیری که یک‌تنه سنگر را حفظ کرد

اسدالله شاهسونی، جوان دلیری بود که روز شهادتش، در حالی‌که پاتک خورده بودند، به هم‌رزمانش گفته بود تا او دشمن را سرگرم می‌کند، همگی سنگر را رها کنند.

سر و روی سپید و سال‌خورده‌شان هنوز داغ فراق دارد! یک کُنج خانه با قاب عکس‌های اسدالله آذین‌بندی شده است. از هر طرف که بنشینی، یکی از آن عکس‌ها در مسیر نگاهت هستند؛ جوانی رعنا، بشاش و خوش‌چهره که پنجم خردادماه امسال، ۳۷ سال از شهادتش گذشت.

به همین مناسبت به دیدار پدر و مادر این شهید والامقام رفته‌ایم تا روایت دلیرمردی‌اش را برایمان بازگو کنند. اسدالله شاهسونی در خدمت سربازی‌اش به شهادت رسید؛ خدمتی که هماهنگی لازم برای نرفتنش انجام شده بود، اما برای او این یک دوره اجباری نبود و زیربار نرفت که به بهانه خطر جنگ خدمت نکند.

سرانجام اسدالله پس از هجده‌ماه دفاعِ مقدس در غرب کشور شجاعانه جام شهادت را نوشید.

 

مهاجرت از سرخس به تاجرآباد مشهد

اصالتشان به روستای پُل‌گزی سرخس برمی‌گردد. پدر گله‌دار بود و اسدالله از همان کودکی وردست پدر فعالیت می‌کرد. گوسفندان را به چرا می‌بُرد تا اینکه خشک‌سالی آمد. گوسفندان یکی‌یکی تلف شدند. انگار روستا دیگر جای ماندن نبود. انتخابی جز مهاجرت پیش‌رویشان نبود؛ مهاجرت به مقصد مشهد؛ تاجرآباد!

نامش سکینه جهانی است، اما خودش را با عنوان «مادر شهید اسدالله شاهسونی» معرفی می‌کند؛ «حقیقت دارد که می‌گویند خداوند گلچین می‌کند. اسدالله هم گلچین شد. بعد از تنها دخترم عشرت، اسدالله به‌دنیا آمد، اما در میان هشت‌فرزند پسرم، او ارشد بود و با همه برادرانش فرق داشت. از نظر او، غریبه‌ای وجود نداشت و همه را خواهر و برادر خودش می‌دانست.»

بغض امان نمی‌دهد مادر حرفش را تمام کند. همسرش علی شاهسونی ادامه می‌دهد: «روستا که بودیم، اهل تسنن زیاد بودند. حتی آنها هم اسدالله را خیلی دوست داشتند.»

 

خون من رنگین‌تر نیست!

اسدالله هجده‌سالش تمام شده بود و زمان خدمت سربازی‌اش فرارسیده بود. پدر و مادرش آرام و قرار نداشتند. پدر در تکاپو برای پیدا کردن آشنایی بود که مجوز خدمت نرفتن اسدالله را بگیرد. در همان گیرودار، رئیس وقت پاسگاه یک شب مهمانشان شد. موضوع را با او درمیان گذاشتند. او هم قول مساعد داد که هر کاری از دستش بربیاید، دریغ نخواهد کرد.

این‌وسط اسدالله، اما برای رفتن لحظه‌شماری می‌کرد. واکنشش به پیگیری‌های پدر این بود که مگر خون من رنگین‌تر از رزمندگان است؟ او عزمش را جزم کرد که به خدمت برود، برای دفاع؛ دفاع از ناموس؛ دفاع از وطن؛ دفاع از وجب به‌وجب خاک پاکش.

برو‌بیا‌های جابه‌جایی خانواده از روستا به مشهد که انجام شد، طولی نکشید که اسدالله به همان پاسگاه سرخس بازگشت و خودش را برای اعزام معرفی کرد. او حالا سرباز وطن بود و برای دوره آموزشی خدمت راهی زاهدان شد.

اسدالله، برای رفتن لحظه‌شماری می‌کرد. به پدرش می‌گفت مگر خون من رنگین‌تر از رزمندگان است؟

 

بی‌خبری بی‌تابمان کرد

بی‌خبری از اسدالله، پدر و مادرش را بی‌تاب کرده بود. پدر به آنها که برای کسب‌و‌کار راهی زاهدان می‌شدند، سپرده بود که اگر جای خالی در خودروشان داشتند، او را هم با خود ببرند. سرانجام با یکی از همسایه‌ها همراه شد. در تمام طول مسیر، زمان برایش متوقف شده بود. برای دیدار پسر ارشدش لحظه‌شماری می‌کرد؛ «تا رسیدیم چهارراه رسولی، به همسایه‌مان گفتم تا تو خریدهایت را کنی، من می‌روم اسدالله را ببینم. قرارمان بیرون از پادگان بود که تا زمان بازگشت ما به مشهد، با هم وقت بگذرانیم. در همان لحظه اول دیدار، حال رفقایش را هم جویا شدم!»

اسدالله موقع اعزام با سه، چهار نفر از دوستانش خودشان را معرفی کرده بودند. همین با هم بودن دل پدر و مادرش را خوش کرده بود که او تنها نیست. اما پاسخی که اسدالله داد، دل پدر را آشوب کرد. او با آرامش مثال‌زدنی‌اش به پدر گفته بود که آنها یک‌شب بیشتر مهمان سربازخانه نبودند و از خدمت گریختند!

 

اسدالله سرباز دلیرِ وطن بود

 

سنگ‌خورده، نه ترکش!

چشمان پدر پر از اشک شده است. دیگر تاب مقاومت ندارد. دستمالی را که بین دو انگشت دستش گرفته روی دو چشمش فشار می‌دهد. با همان غرور مردانه‌اش دوست ندارد سرازیر شدن غبار غمی را که در تمام این ۳۷سال بر قلب و جانش نشسته است، غریبه‌ای ببیند؛ «وقتی اسدالله رفت، من و مادرش دلمان خوش بود که او تنها نیست و دوستانش هم هستند، اما انگار این همراهی یک شب بیشتر دوام نیاورده بود!»

قرعه خدمت برای اسدالله پس از دوره آموزشی به شهر باختران منطقه سومار افتاد.

اسدالله در مدت حضورش در خط مقدم، دو بار مورد اصابت ترکش قرار گرفت، اما هر بار تا خیالش راحت نمی‌شد که آمدنش به مشهد و دیدار پدر و مادر موجب نگرانی آنها نمی‌شود، راهی نمی‌شد!

ما دلمان خوش بود که اسدالله تنها نیست و دوستانش هستند، اما این همراهی یک شب بیشتر دوام نیاورده بود!

مادرش در حالی‌که به عکس فرزند شهیدش زُل زده است، تعریف می‌کند: «یک‌بار دستش ترکش خورده بود. از او پرسیدم مادرجان، چرا دستت را بانداژ کرده‌ای؟، گفت: چیزی نیست، با بچه‌ها داخل سنگر بازی می‌کردیم، به سنگ برخورد کرد و خیلی زود هم بانداژ را باز می‌کرد تا نشان دهد اتفاق خاصی نیفتاده است. این درحالی است که بعد‌ها از خواهرم شنیدم که اسدالله به او گفته بود فشار ترکش در حدی بود که حس می‌کردم دستم قطع شده است، اما به خودم که آمدم، دیدم سر جایش است!»

بار دوم هم ترکش به پیشانی اسدالله اصابت کرده بود. همین قصه‌ها را آنجا هم برای خانواده‌اش روایت کرده بود تا بیش از این نگران حال‌و‌روزش نباشند.

 

مراعات حالمان را می‌کرد

سکینه خانم سرش را پایین می‌اندازد، با افسوس می‌گوید: «بچه‌ام خیلی مراعات حالمان را می‌کرد؛ از گفتن هر حرفی که موجب ترس و اضطراب من و پدرش شود، خودداری می‌کرد؛ خودش هرگز صحبتی درباره اتفاقات خط مقدم نمی‌کرد و حتی هر بار که ما از او پرس‌وجو می‌کردیم، زیر بار نمی‌رفت خبری از وضعیت منطقه‌ای که خدمت می‌کند، به ما بدهد!»

مادر از شجاعت اسدالله‌اش می‌گوید که همچون معنی نامش، «شیرخدا» از همان کودکی، دلاور بود و سرِ نترسی داشت. گاهی هم‌سن‌و‌سالانش می‌خواستند جایی بروند، واهمه داشتند، اما او می‌گفت که ترس یعنی چه؟ و همراهی‌شان می‌کرد. وقتی اسدالله شهید شد، با اینکه یک‌سال از سکونت ما در محله می‌گذشت و همسایه‌ها شناختی نسبت به ما نداشتند، اما همه افسوس می‌خوردند و اشک می‌ریختند.

 

شهید شد و هنوز پوتین به پا داشت

علی شاهسونی، پدراسدالله از وقتی مشهد آمده بود، کارش شده بود خرید و فروش گوسفند و نقش واسطه‌گر را میان گله‌دار و مشتری گوسفند بازی می‌کرد. خردادماه سال‌۱۳۶۷ بود. علی‌آقا در بازار مشغول کار بود که خبر‌هایی از پسرش اسدالله به گوشش رسید. خبر را هم‌رزم اسدالله برای اهالی روستا در سرخس بُرده بود. او گفته بود در جریان حمله‌ای که رژیم بعثی به آنها کرده، اسدالله شهید شده و او خودش چشمانش را از دست داده است.

ماه رمضان بود و اسدالله دوست داشت چند روزی را در این ماه کنار خانواده‌اش باشد. همین شد که ۱۰‌روز پیش از اینکه خبر شهادت اسدالله بپیچد، او به مشهد و دیدار خانواده بیاید. مادر باور نمی‌کرد، آخرین خداحافظی را با فرزند دلیرش کرده است، از این‌رو پدر را راهی روستا کرد تا قصه را از زبان خودِ هم‌رزم اسدالله بشنود، اما او وقتی دلهره‌های پدراسدالله را دید، حاضر نشد حقیقت را بگوید و تنها به این خبر بسنده کرد که هنگام انتقال به بیمارستانی در تهران به‌دلیل اصابت ترکش به چشمانش، شنیده است که «شاهسون» نیز شهید شده است!

‌درحالی‌که اسدالله تنها عضو خاندان شاهسونی‌ها بود که در منطقه سومار خدمت می‌کرد و همین نکته گواه آن بود که هر اتفاقی رخ داده، مربوط به اسدالله است.

دل توی دل مادر نبود. همین شدت نگرانی‌ها و بی‌خبری از وضعیت اسدالله موجب شد عمویش راهی باختران شود. آنجا خبر قطعی شهادت برادرزاده‌اش را به او دادند، اما پیکرش را به تربت‌حیدریه فرستاده بودند.

آن روز‌های سخت و طاقت‌فرسا را سکینه خانم برایمان روایت می‌کند: «عمویش دست‌خالی برگشت مشهد. این‌بار به اتفاق همسرم راهی تربت‌حیدریه شدند؛ همان روستایی که گفته بودند اسدالله را برده‌اند! اما تا آنجا رسیدند، مردم گفته بودند پیکر را به مشهد و معراج شهدا انتقال داده‌اند.»

اما پیکر شهید به اشتباه راهی روستایی اطراف تربت حیدریه شده بود.

سرانجام پیکر اسدالله نزدیک به یک‌ماه پس از شهادتش در معراج شهدا تحویل خانواده‌اش شد و در حالی‌که پوتین‌های سربازی‌ به پایش بود، در بهشت‌رضا (ع) آرام گرفت.

 

اسدالله سرباز دلیرِ وطن بود

 

هنوز پنج قربانی مانده اسدالله

پدر اسدالله همان روز که اراده پسرش را برای رفتن به خط مقدم دید، دوازده‌رأس گوسفند نذرش کرد که او از خدمت سربازی سالم به خانه برگردد. هر بار اسدالله به مرخصی می‌آمد، یک گوسفند را به شکرانه دیدارش قربانی می‌کرد.

پدر اسدالله همان روز که اراده پسرش را برای رفتن به خط مقدم دید، دوازده‌رأس گوسفند نذرش کرد که او سالم برگردد

علی‌آقا در حالی‌که بی‌امان اشک می‌ریزد، می‌گوید: «یک‌بار برای ادای نذرم، گوسفند نر در بازار پیدا نکردم. لحظه‌ای که قرار به ذبح بود، اسدالله از راه رسید. آن‌قدر دل‌رحم بود که اجازه نداد گوسفند ماده قربانی شود. این گوسفند را همان روز‌ها یک گله‌دار از ما خرید و همیشه می‌گفت این گوسفند با سایر گوسفندان گله تفاوت دارد و تک است! من هم به او می‌گفتم علتش این است که دست اسدالله به آن خورده است.»

اما شمار نذری که ادا شد، به دوازده گوسفند نرسید و پنج گوسفند از نذری که پدر کرد، هرگز قربانی نشد!

 

اگر می‌آمدم، تلافی می‌کردم!

عشرت شاهسونی، خواهر شهید از روحیه شاداب برادرش می‌گوید که هر بار به مرخصی می‌آمد، آن‌قدر پرانرژی بود که اطرافیان غبطه می‌خوردند؛ «هم‌رزمش بعد‌ها تعریف کرد که روز واقعه، در حالی‌که آنها پاتک خورده بودند، اسدالله به هم‌رزمانش گفته بود تا او دشمن را سرگرم می‌کند، همگی سنگر را رها کنند و اگر رشادت و جان‌فشانی اسدالله آن‌هم با زبان روزه نبود، شمار زیادی از رزمندگان به اسارت دشمن بعثی درمی‌آمدند.

اشک‌های خواهر هم از چشمانش غلت می‌خورد. اسدالله هر بار مشهد می‌آمد، بی‌بروبگرد به دیدار خواهرش در سرخس هم می‌رفت. هنوز خاطره آخرین دیدار برای عشرت خانم زنده است؛ «همیشه هنگام رفتنش از زیرقرآن ردش می‌کردم و پشت پایش آب می‌ریختم. آن‌روز اسدالله می‌خندید و مدام دور من می‌چرخید و مانع از ریختن آب می‌شد، اما در یک لحظه که داشت سوار خودرو می‌شد، آب را از این‌طرف به سمتش پرتاب کردم. لباسش خیس شد و رو به من گفت: یک هیچ طلب من، اما برگشتم تلافی می‌کنم!»

در روز‌هایی که خانواده شاهسونی هنوز امید به زنده بودن پسرشان داشتند و در جست‌وجوی اثری از او بودند، خواهرش بی‌قرارش بود تا خوابش را دید که با همان چهره خندان به او گفت: «اگر می‌آمدم، تلافی می‌کردم!»

 

* این گزارش دوشنبه ۲ تیرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۲۸ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44